کاش آنهایی که نمیخواهند رای بدهند... همهی آنهایی که نمیخواهند رای بدهند یادشان بیاید همهی آن روزهایی را که احساس کردهاند کمی به آینده این کشور و مردمش علاقهمندند. و کاش دریغ نکنند سهمِ کوچکِ بزرگشان را در آبادانی کشوری که از شرق تا غرب٬ این همه چشم به آن دوخته شده است. کشوری که بخشی از هویت ماست.
آنها که نا امید و بی حوصله توی خانههایشان نشستهاند... آنها که درد و فقر یا شاید بیسوادی و جهل یا شاید هم حب و بغضهای سیاسی٬ گلوی قلمهایشان را فشرده است تا هیچ بنویسند و هیچ در صندوق بیندازند و هیچ بکارند... کاش همهی آنها میدانستند دنیا٬ فارغ از قهر و غضب و بیتفاوتی ما همچنان در تلاطم است و آدمها و دولتها میآیند و میروند و از این همه٬ تنها جوهری بر کتابهای تاریخمان میماند. و این تاریخها را ما مینویسیم با همین مشتهای پر و پوچمان!
دوستی میگفت: نمیروم چون مسئولیت سنگینیست. اینها همه سر و ته یک کرباسند و هیچ نمیکنند مگر غوغا.
گفتم: هرچقدر هم که این مسئولیت سنگین باشد٬ من و تو با همین بهرهای که از عقل و آگاهی داریم و در همین شرایط تصمیممان را میگیریم و پای تبعاتش میایستیم. بزرگترهایمان ـ آنها که عقل بزرگتری دارند ـ مترها و معیارها را دادهاند. هیچکس هم نوسترآداموس نیست! اصلا خدا اگر میخواست آینده را پیش پیش بفهمیم که دیگر نه عقل معنا پیدا میکرد و نه اختیار. معنای زندگی به همین انتخابهاست. به همین تکاپوهای به ظاهر کوچک اما بزرگ.
انگار هیچکداممان از من و توی کوچک تا فلان مسئول بزرگ٬ یاد نگرفتهایم مسئولیت کارها و تصمیمهایمان را بپذیریم. بخدا که توی خانه نشستن و نق زدن به جان این و آن و بهانه گرفتن که چرا آن نیامد و چرا این نشد و چه و چه از عهده بچههای خردسال هم برمیآید. آدمی که از خودش نظری نداشته باشد یا به هر بهانه و توجیه تا پای صندوق رای نرود٬ فردا پای هیچکدام از انتخابهایش نخواهد ماند و برای تغییر هیچ تلاش مثبتی انجام نخواهد داد.
من هم یک آدمم. یک آدمِ معمولی که مثل خیلیهای دیگر٬ هزار و یک درد کشیدهام از رفت و آمد این حزبها و آدمهای ناراست و کج و معوج. من نه فعال اجتماعیام نه آنچنان دغدغهمند و دلسوزِ نظام که جان بر کف توی ستادها بدوم... کاش بودم! اما نیستم. من یک آدم معمولیام که نمیخواهم از معمولیترین کار ممکن برای تغییر تاریخ کشورم دریغ کنم. از اینکه کمی وقت بگذارم برای دیدن مناظرات و کمی وقت بگذارم برای شنیدن و تحلیل نظرات موافق و مخالف و کمی وقت برای رفتن پای صندوق و نوشتن اسمی روی برگهای که میرود لای هزاران برگه دیگر... قطرهای میان دریا. دریایی که موجودیت موجهایش به همین قطرههاست. موجهایی که ظرفیت ایجاد تغییرها را دارند... .
ترجیح میدهم من هم توی آن دریا و لای آن موجها باشم تا نشسته بر ساحل٬ دست روی دست٬ چشم به راه قایقی که بیاد و مرا دور کند از این خاکِ پر آشوب!