کار سختی نیست.
غمتان نباشید.
راه و روش، فت و فراوان ریخته.
یک چرخی توی فضای مجازی که بزنید، راهِ مد نظرتان روشن می شود.
مطالب شبهه افکن، شبهه های بی جواب، جواب های شبهه دار!
یکی دو هفته هر شب به مدت دو دقیقه توی این سایت ها اگر بگردید، ایمانتان به خوبی بر باد می رود.
به خیل کافران می پیوندید. که البته کفار هم درجه بندی مخصوص خودشان را دارند که از حوصله بحث خارج است!
+ نکته: پیش فرض ما این است که شما نیز، مثل اکثریت مردم این مرز و بوم، مومنِ شناسنامه ای بوده و تلاشی جهت کسب معارف دین نکرده اید. در نتیجه با هجوم اولین شبهات دل به دریا زده و به هر آنچه مومن بودید، کافر گشته اید.
یکم. انگار پلک دنیا را بسته اند
همه رفته اند و من جا مانده ام روی این پله های سرد
و هزار سال است که منتظر یک نشانه ام
دوم. دنیا چقدر شبیه شعرهای تو نیست!
همه چیز کوچک و بی مقدار است
فقط سایه ها هستند که بزرگند
سوم. قبل تر پوستر بزرگ بازیگرها می زدم روی دیوار
بعدتر عکس های کوچکِ بزرگان را را
حالا منم و یک دیوار لختِ سفید که انگار تا ته دنیا ادامه دارد...
بعدا-نوشت:
"حالم آنقدرها خوب نیست که بنویسم و وقتی که خوب نباشی نباید بنویسی که حال مخاطبانت را بد کنی؛ آنها چه گناهی کردهاند که جور حال بد تو را بکشند؟" رضا امیرخانی
به من چه! من که رضای امیرخانی نیستم با میلیون ها خواننده! پس می توانم از احوال بدم هم بنویسم. انگار که با خودم حرف زده باشم
در دورانی که زن ها همه یک پا مرد شده اند و خیلی از زن ها، حتی از قشر متدین و مذهبی، از اینکه خود را خانه دار بدانند عارشان می آید و مدام الگوی زن شاغل_خانه دار موفق(الگویی که فقط برای یک عده ی معدود با شرایط و توانایی های خاص کارایی دارد) در جامعه باز نمایی می شود، حق بدهید با دیدن پروفایل فیس بوک این خانم ذوق کنم!
اگر ما زن ها به خانه داری ارزش ندهیم کی قرار است بدهد؟
وقتی ما زن ها برای خانه داری و شوهر داری و بچه داری، یعنی کاری که ساعت ها وقت صرف آن می کنیم(چه شاغل باشیم و چه نباشیم) کمترین ارزشی قائل نیستیم حق مان است هر چه سرمان بیاید.
باید باور کنیم صندلی آشپزخانه همانقدر مهم است که کرسی استادی دانشگاه!
باید باور کنیم اهمیت خودمان و کارها و جایگاه مان را. باور کنیم اگر در خانه حضور نداشته باشیم، اساسا خانواده ای وجود نخواهد داشت. و اگر خانواده ها نباشند جامعه ای نخواهد بود که لازم باشد برای پیشرفتش تلاش کنیم!
باورش سخت است؟ آره باورش سخت است چون توی همین مملکت اسلامی، سالها سر سفره ی سرمایه داری نان خورده ایم و آش مان را فمنیست های رادیکال پخته اند! فمنیست های عزیزی که مثلا خواستند حقِ ناحق شده مان را بگیرند اما فقط وضعیت را پیچیده تر کردند...
اینکه بسیاری از زنان خانه دار دچار ابتذال فکری شده اند، سالی یک کتاب نمی خوانند و روزنامه ای را ورق نمی زنند؛ اینکه یا تا خرخره غرق پیازداغ و کیک و خامه اند یا وسواس تمیزی گرفته اند و وایتکس و صابون از دستشان نمی افتد؛ یا از این مهمانی به آن مهمانی و... بحث دیگری ست. بخشی از آن به سبک زندگی غلطمان برمی گردد، که باعث شده وسیله ها هدف شوند؛ و بخشی هم برمی گردد به دستِ کم گرفتن زن خانه دار و خانه داری... تفکری که تا مغز استخوان زن ها و مردهایمان رسوخ کرده است.
غروب یک روز پاییزی به دنیا آمدم؛ امروز 25 سال از آن روز می گذرد.
همه جا پر از برگ های زرد و خشک است و حالِ من هم دست کمی از حال برگ ها ندارد.
25 سال یعنی ربع قرن! ربع قرن زندگی کردن در تنهایی و حسرت؛ در رنج و امید؛ در التهاب و سردرگمی؛ در پیله...
25 سال پیش وقتی در آن هوای سوزدار پاییزی، در آن بیمارستان کوچک برای اولین بار چشم باز کردم و زار زدم، شاید می دانستم قرار نیست آدم بزرگی بشوم... شاید می دانستم قرار است 25سال بعد حالم از خودم و زندگی ام به هم بخورد...
آدمی به "امید" زنده ست. من هم اگر ناامید بودم لابد الان زنده نبودم. همین که هنوز قلبم می زند و خون به رگ هایم می دود و چیزکی از جنس آرزو و رویا تهِ قلبم سو سو می زند، یعنی زنده ام و خدا هنوز از من ناامید نشده است...
کاش امروز از نو به دنیا بیایم. پاک و پاکیزه. مثل روز اول... مثل 25 سال پیش...کاش از این پیله ی لعنتی بیرون بزنم... پروانه شوم.
و ای کاش سال بعد، روز تولدم این همه دلگیر و پاییزی نباشد...
* این تیتر به هیچ وجه از "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز الهام گرفته نشده :)) این کتاب را اصلا دوست نداشتم و نیمه کاره رها شد. ولی عنوانش یک دنیا معنی داشت.
جمعه_6 آذر 1394 هجری شمسی _ ساعت 16:42_ تهران_خوابگاه دانشجویی
دلم می خواهد غم هیچ چیز را نخورم
حساب هیچ چیز را نکنم و و از حرف ها و طعنه ها و راه ها ترس به دلم راه ندهم.
چوپان بشوم و گله ی کوچکم را ببرم کنار یک امامزاده بچرانم.
شب ها توی امامزاده بخوابم، دم صبح با آب سرد چشمه وضو بگیرم،
آفتاب که زد گوسفندها را ببرم چرا، دم غروب هیزم جمع کنم و
سر شب در حالیکه به صدای چرق چرق سوختن هیزم ها گوش سپرده ام، خدا را توی ستاره هایی که از همیشه به من نزدیک ترند پیدا کنم
و از ته دلم بخندم به همه ی آدم هایی که شب ها مثل کرم های توی پیله، چپیده اند توی خانه های کوچکشان؛
و روزها مثل ملخ توی شهر وول می خورند.
چقدر دلم می خواهد شبها وقتِ خواب، در حالیکه از شکاف سقف امامزاده به سیااهی شب زل زده ام آنقدر این بیت را زمزمه کنم تا خوابم ببرد:
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
و بعد اگر یک روز بچه های ده ریختند توی امامزاده و گوسفندهایم را هی کردند و به جرم دیوانگی سنگم زدند، دست بگذارم روی زخم پیشانی ام و زیر لب بگویم:
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
+ چقدر دوست دارم رهای رهای رها باشم. افسوس که من نیز مثل غالبِ مردم این زمانه شب ها مثل کرم توی پیله ی خسته ی تنم مچاله می شوم و به روزهای ملخی فکر می کنم...