سرم به سنگ خورده و دلم تب کرده ست
شده ام مثل صبح های ِ خلوت ِ پارک ها
مثل شب های پر از چراغ های مصنوعیِ تهران
مثل یک کتاب قطورِ کهنه که در گم ترین گوشه ی یک کتاب فروشی جا مانده
مثل یک گلدان لب پریده ی خالی، تهِ یک زیرزمینِ نمور
مثل پیرزنی که روی نیمکتِ سردِ خانه ی سالمندان دلش تنگ است
مثل بیماری روانی که هر روز روی دیوارهای آسایشگاه خط می کشد
مثل زندانیِ حبس ابدی که هیچ راه خلاصی پیدا نمی کند
مثل مرده ای که روی سنگ غسالخانه، منتظر دستانِ بی تفاوتِ غسال است
مثل کودکانِ یتیم خانه ها که هر شب خواب مادرشان را می بینند و از خواب می پرند و بغض می کنند...
حالِ زمین خورده های فراموش شده را دارم... .
* بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...
مثلِ شهری که به روی گسل زلزله هاست
فاضل نظری