هندزفری توی گوشهایم. آهنگ های خواننده ای فرانسوی که نمی شناسمش یکی بعد از دیگری پخش می شود. دارم در یکی از بزرگترین خیابان های دنیا پیاده روی می کنم. یک خیابان عریض پر از درخت های بهارنارنج با کلی پرنده لای شاخه وبرگ ها، که صدای زیبای آوازشان وادارم می کند بعد از چند دقیقه هندزفری را از توی گوشهایم درآورم.
هوا نه گرم است نه سرد. نه آفتابی و نه ابری. تنها نسیمی می وزد و برگ درختها را تکان میدهد. پنجره ی تمام خانه ها باز است و پرده های سفید آرام می رقصند. جلوی پنجره ی هر خانه کودکی دو، سه ساله نشسته و با اسباب بازی اش ور می ورد. همه ی بچه ها موهای بور، ابرو و چشم های سیاه و پوستِ رنگ پریده دارند. زیر چشمهاشان گود افتاده و به طرز عجیبی به هم شبیه اند.
باد شدید میشود. بچه ها یکی یکی پنجره ها را می بندند و می
روند.
چند لحظه بعد پنجره ها باز می شوند و پیرزن هایی با موهای سفید و صورت های چروکیده
بافتنی به دست می نشینند پشت پنجره.
چند قطره خون می ریزد جلوی پاهایم. آسمان را نگاه می کنم. سرخ است. چند تا کودک دارند روی ابرها دنبال یک کودک دیگر می دوند و با چوب توی سرش می زنند. پنجره ها دوباره بسته میشوند. صدای آواز پرنده ها کم کم آنقدر ناهنجار می شود که انگار دارند جیغ می کشند. ناچار هندزفری را می چپانم توی گوشهایم اما افاقه نمی کند. گوشهایم را می گیرم.
پنجره ها دوباره باز می شوند. همه ی پرده ها سرخ اند.
نگاه زن ها و مردهایی پشت پنجره ایستاده اند، به نقطه نامعمولی دوخته شده است. آسمان سیاه شده اما زمین روشن است. توی سیاهی آسمان سایه های محو چند کودک، که کودک دیگری را دنبال می کنند پیداست. و سایه ی محوِ چوبی که محکم بر سر کودک فرود می آید... صدای ناله ی معصومانه ای عالم را پر می کند. یک لخته ی بزرگ خون روی صورتم که رو به آسمان می ریزد. جیغ می کشم. زن ها و مرد های پشت پنجره گریه می کنند. پنجره ها محکم بسته می شوند. شیشه ها خرد می شوند و باد پرده ها را می کند و با خود میبرد.
ته خیابان، آسفالت سطح زمین تمام می شود. یک مشت خاک برمی دارم و صورتم را از خون پاک می کنم. ناگهان هوا روشن می شود. آنقدر روشن که چشمم را می زند. به آسمان که نگاه می کنم دو خورشید می بینم...